با چشم شهر آشوب خود، ما را زلیخا می کنی.
یعقوب چشمان مرا، تنها تو بینا می کنی
دیگر نمی داند کسی،فرق ترنج و دست را
یوسف! تمام شهر را، داری زلیخا می کنی.
دروازه های نور را، بستند و ما و تیرگی،
کی می رسی و ناگهان، دروازه را وا می کنی ؟
باغ زمستان دیده ام، با شاخه هایی یخ زده
کی تو بهار، ناگهان! ما را شکوفا می کنی ؟
آه ای قیام قامتت، آشوب روز واپسین!
چه محشری با قامتت،یک شب تو برپا می کنی؟
فردای من امروز شد، امروز من، دیروز شد.
تا کی بگو، ای نازنین! امروز و فردا می کنی ؟
بی تو گذشت این جمعه هم، ای صاحب عصر و زمان (عج) !
عصر کدامین جمعه را، صبح تماشا می کنی ؟